20 بهمن 1392 توسط پوررحمتي
از شوق تو فهمیدم دنبال چه می گردی
عمری ست که با غصه هم سفره و هم دردی
آن شب که نشانش را از آینه پرسیدی
من پشت سرت بودم اورا که صدا کردی
او را که جوابت را با خنده و افسون داد
او را که به او گفتی تو مرهم هر دردی
هم صحبت او بودی با غیر نیالودی
از سادگی ام گفتم سوغات چه آوردی ؟
گفتی تو ز شوق خود وز شرم گناه من
وز طرز نگاه او گه سرخی و گه زردی
پیش خودمان باشد از رنگ رخت پیداست
تو عاشق مولایی ،فرزند همان مردی
پس لحظه دیدارت یک جمله تمنا کن
که ای خسته غربت ها وقت است که برگردی
(شعر از زینب پوررحمتی )