رایحه زلف پریشان
24 آبان 1399 توسط پوررحمتي
دوش در حلقه ی ما قصه ی مستان تو بود
سخن از معجزه ی حضرت سلطان تو بود
سخن از فاجعه و هجمه ی طوفان بلا
پای پر آبله و کودک عطشان تو بود
دشت لبریز شکوه زنی آشفته ولی
سخن از رایحه ی زلف پریشان تو بود
آنقدر تسنه ی معنا که همه آینه ها
مات و مبهوت نگاه و لب خندان تو بود
به شب حادثه دلدادگی و سرمستی
نه فلک در عجب از خنده ی یاران تو بود
باز در مجلس ما صحبت ناب ملکوت
نغمه ی عشق که رندانه به فرمان تو بود
به جز این دم به فنا رفته همه عمر “فنا”
ای خوش آن دل که همه عمر پریشان تو بود .
شعر از: زینب پوررحمتی