مثنوی شقشقیه
; font-family: Tahoma; mso-bidi-language: FA;” lang="FA">
«مثنوی شقشقیه»
علی (ع) فرمود :هان!ای ابن عباس
خدا داند که آن ملعون وسواس
چو پیراهن خلافت را به تن کرد
خیانتهای بی حدی به من کرد
مقامم همچو سنگ آسیا ،بود
به این مصداق او خود آشنا بود
منم سرچشمه هر علم و عرفان
منم ، آیینه ی مفهوم ایمان
منم ، کوه ستبر برد باری
که از دامان حلمم علم جاری
به پرواز کما لم ناتوان اند
همان هایی که در نام عارفانند
به ظلم و جور عادت کرده بودند
مرا منع از خلافت کرده بودند
تفکر می کنم در صبر و حمله
چو یادم آید از این چند جمله
که با دست تهی از لشکر جنگ
وبا این مردم هفتادو یک رنگ
وبا این ظلمت بی حد و محدود
که پیران را به ناگه زود فرسود
جوانان را به یک شب پیر کرده
اسیر ظلمتی شب گیر کرده
خوراک مومنین رنج است با مرگ
چو باید تا خدا پل بست با مرگ
خدایا در گلویم استخوانی ست
وگویا درمیان چشم خاری ست!
به غارت رفته میراثم خدایا !
خوداین را خوب می دانم خدایا !
*****
تعجب می کنم از مکر “بوبکر”
نبود آن حرفها جز لافی از مکر
که تا وقتی که جان در سینه دارد
خلافت را به نفعم وا گذا رد !!
خود این را بارهاو بارها گفت
ولی وقتی که زیر خاکها خفت
دروغ محض او شد آشکارا !!
“عمر” زد باتکبر تکیه برجا !!
خلافت را خشونت کرد بد نام
چه بازیها که شد با اسم اسلام
حضورش موجب آزار مردم !
نشد یک لحظه او غمخوار مردم
چه لغزشهای محضی کرددر دین
و دائم معذرت از آن وازاین!!
شتر وقتی که سرکش می شود وای
مهارش بینی اش را می دردوای
رهایش هم کنی سازد هلاکت
امان از این همه درد و فلاکت
خداوندا به تو سوگند سوگند
که مردم با” عمر” گمراه گشتند
ولی تنها تودانی سوز دردم
و می دانی به سختی صبرکردم
سرآمد لحظه تلخ خلافت !!
به پیشانی او مهر شقاوت !!
“فیا لله” از آن اعضای شورا
که می گفتند من هستم از آنها!
اگر بودم به مجلس های آنها
تنفر داشتم از جمع” شورا “!!
شدم حاضر فقط در حد شرکت
برای حفظ وحدت حفظ وحدت
و “سعد” از بس حسادت کرد برمن
که آتش زد به ایمانش چو خرمن
هم او از جاده حق منحرف شد
هم “ابن عوف “ازمن منصرف شد
چنان شد تا که شد “عثمان “خلیفه
و دائم خوار وسرگردان خلیفه
اسیر زارسلطانش شکم بود
وهرچه خوار او شد باز کم بود
رسید آنجا به مقصد های پستش
و می داند خداکج بود دستش
که بیت المال رابخشید یک شب
به اقوام پلید خویش یارب
که اموال خدا را، سیر خوردند !
وباقیمانده را دزدیده بردند !!
ولی وقتی که دورانش به سر شد
ووقت عیش یارانش به سر شد
چنان آزرده شد از دست خوردن
به صورت برزمین زد وقت مردن
*****
و ناگه رو به من کردند مردم !
هجومی زشت آوردند مردم
شعار “یا علی” از سر گرفتند !
مرا ازهرطرف در بر گرفتند
به زیر دست و پا هردو امیدم !
که قومی را چنین وحشی ندیدم
دو پهلویم به سختی ضرب دیده
و رنگ از چهره زردم پریده!!
به چاهی در ددل گفتم خدایا !
خلافت را پذیرفتم خدایا !!
ولی آنها که پیمان سست بستند
به باد ساده ای از پا نشستند
گروهی منشا ظلم و بلا شد
گروه دیگری از دین جداشد
چه باید کرد بااین قوم نادام ؟ !
که گویا هیچ نشنیدند “قرآن” !؟
یقول “"تلک الدارالآخرة"” را ؟!
خطاب “متقین و العاقبة” را؟!
به دنیا هدیه کردند عشق بی حد
وشیطان هم به زینت گولشان زد
*****
شکافد دانه را از روی احسان
چه زیبا آفریده روح انسان!!
قسم بر ذات آن مولای ناظر !
اگر حاضر نبود این جمع حاضر
و گر عهدی گرفت از عالمانش
نشاید صبر با این ظالمانش
که مظلومی گرسنه ظالمی سیر
دگر این زندگی کرده مرا پیر!
خلافت را رها می ساختم من
اگر چه ظاهرا می باختم من
که دنیای شما ارزش ندارد !!
به آب بینی بز هم نماند
*****
علی(ع) جان صحبتت راقطع کردند
الهی رو سیه محشور گردند !
چه دلگیر است شب آه از غریبی
صدای ناله چاه از غریبی !!
علی(ع) بگذار راحت تر بگویم !!
تمام غصه ها از سر بگویم
از آن یاران خواب آلوده گویم !!
نفس های خیال آسوده گویم
همان هایی که بیعت کرده بودند
به ظاهر فکر غیرت کرده بودند
یقین در شهر کوفه قحطسالی ست
که از مهر و وفا و مرد خالی ست
علی(ع) جان بگذریم از غصه و درد
بیا صحبت کنیم از آن شب سرد
شب عاشق نمایی کردن از دل
به ذکر نام تو دل بردن از دل
اگرچه شرم گفتن دارم از تو
محال است اینکه دل بردارم از تو
تو مصداق “صراط المستقیمی “
شهادت می دهم “نبا العظیمی”
علی(ع) جان عاشقانت مست مستند
صراط غیر تو با هم شکستند
بنوشان قطره ای از جام عشقت
که افتاده “فنا ” در دام عشقت
شعر از زینب پوررحمتی